سنت کیامهر قدیس

پازل بی پاسخ

سنت کیامهر قدیس

پازل بی پاسخ

علیرضایی

آقای علیرضایی دبیر شیمی ما بود . بهترین خاطرات دبیرستان من سر کلاس آقای علیرضایی بود بس که شیطنت می کردیم و می خندیدیم . آقای علیرضایی آدم فوق العاده ساده ای بود اما خودش پیش خودش فکر می کرد خیلی بلا گرفته و زبل است و خیلی هم کیف می کرد که از زرنگی و هوشش تعریف کنیم . بطور واضح وقتی از او تعریف می کردیم نیشش باز می شد و در حالیکه سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان بدهد صورتش بوضوح از خوشحالی برافروخته می شد . کلید همه خوشی های ما از روزی شروع شد که یکی از بچه ها یک عالمه  لواشک آورد توی کلاس و شروع کرد به خوردن و همه لواشک ها را بین بچه ها تقسیم کرد و آقای علیرضایی وقتی رویش به تخته بود همه با ملچ و مولوچ لواشک می خوردند و وقتی بر می گشت و نگاهمان می کرد همه ساکت می شدیم . 

ای خدا !!!! چقدر آنروز سر کلاس خندیدیم .  

اصلا یکی از خواص خنده همینست که هرچقدر در محیط محدودتری باشی و هرچقدر خندیدن کار زشت تری باشد آدم بیشتر خنده اش می گیرد و بیشتر کیف می دهد . 

همان خوشی بی نظیر آنروز سر کلاس آقای علیرضایی کافی بود تا کلاس های او از آن به بعد بشود مثل رستوران  ... 

اوایل خوراکی در حد شکلات و پفک می بردیم و بعد هی مرحله به مرحله جلوتر رفتیم و کار به میوه های مختلف و نان و کره و پنیر کشید و سر آخر یکروز یکی از بچه ها آبگوشت با خودش آورده بود سر کلاس ... 

 

باورتان می شود ؟ آبگوشت واقعی ها ... 

 یک پیاز هم آورده بود و وقتی آقای علیرضایی حواسش نبود گذاشتش روی میز و مثل قدیمی ها با مشت خردش کرد . یعنی داشتیم می ترکیدیم از خنده ... 

علیرضایی برگشت و پرسید : این صدای چی بود ؟ و همین بیشتر ما را به خنده انداخت .... 

  

آنروز انقدر خندیدیم که علیرضایی با همه حواس پرتی اش فهمید یک خبرهایی هست . 

یکی از بچه ها که درست میز اول می نشست داشت زیر میز نارنگی پوست می کند که یکهو علیرضایی عین برق گرفته ها گچ را پرت کرد زمین و گفت : بوی نارنگی میاد . تو کلاس من نارنگی می خورین ؟ همه بچه ها که یا دهنشان  یا دستشان یا توی جامیزشان پر بود از خوراکی همگی خشکشان زد و با ترس به آقای علیرضایی نگاه کردند . 

 

همین موقع من بلند شدم و گفتم : آقا دمتون گرم ! شما چقدر تیز هستین . چطوری فهمیدین ؟  

 

آقای علیرضایی به طرز کاملا محسوسی از خوشحالی قرمز شد و گفت : من خیلی حس بویایی قوی دارم . و من هم گفتم : بچه ها به افتخار آقای علیرضایی دست بزنید .   

 

بچه ها حین دست زدن در حالیکه می خندیدند فرصت کردند که لقمه هایی که  توی دهنشان بود بجوند . تشویق ها که تمام شد آقای علیرضایی نگاهی به من کرد و پرسید : 

اسمت چی بود پسر جون ؟ 

من گفتم : ما آقا ؟ همت یار ... 

 و علیرضایی گفت : آفرین همت یار ! مشخصه که دانش آموز زرنگی هستی . 

 

آن سال توی کلاس ۴۳ نفره ما فقط ۶ نفر درس شیمی قبول شدند که یکی از آنها من بودم .... 

 

 

نظرات 11 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 http://nemidunam23.blogsky.com/

دمش گرم..
زرنگیشو آخر ترم بیشتر نشون داده

بانو چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:12

وااای خدا مُردم از خنده.... خیلی قشنگ نوشتی... یاد روزای دبیرستان و تموم اون خنده‌های از ته دل به خیر...

مریم انصاری چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:24

آقای علیرضایی اغماض می کرده چیزی نمی گفته. می خواسته کسی رو سر کلاس، بور نکنه.

امّا حالا من اگه جای آقای علیرضایی بودم، در همون حین و بین که داشتین با لقمه ها صفا می کردین و تیرتیر می خندیدین... جوری پس گردنی بهتون می زدم، لقمه که هیچی، خون بالا بیارین.

سمیرا چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:56

مطمئنی نمیفهمیده؟
من که شک دارم!
ولی این شیطنتها چه حالی میده وقتی فکر میکنی معلمت نفهمیده ،ولی امان از اون لحظه ای که معلمت نشون بده که فهمیده فقط یه شاگرد با اعتماد به نفس میتونه موضوع را جمع و جور کنه.

دل آرام چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 21:18 http://delaramam.blogsky.com

آبگوشت ؟؟؟!!! یا خدا ...
یعنی تصورش هم برای ریسه رفتن کافیه

رها میر جمعه 1 دی‌ماه سال 1391 ساعت 00:09 http://mystoryy.persianblog.ir

ببخشیدا ولی اون بالا بعد کلمه س یه نقطه اضافه وجود داره!!!

ملودی جمعه 1 دی‌ماه سال 1391 ساعت 14:11

واااااااااااااااااااای خدای من آبگوشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی نارنگی خیلی مزه میذه سر کلاس

ملودی جمعه 1 دی‌ماه سال 1391 ساعت 14:11

منظورم میده بود

راد شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 15:16

آبگووووووووشت ... سرکلاس
عجب دورانی بود دوران دبیرستان

سنجاق....ک دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 13:15

دوست من ...
اولا خسته نباشین
دوما خیلی زبل بودین
سوما اون آقا پسری که آبگوشت آورده بود رو الان میبینید ؟؟؟؟

نورا دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 17:45

وای بابک خان مردم از خنده قسمت ابگوشت عالی بود قبل از اینکه اسم نارنگی بیاد من یاد نارنگی خوردن های خودمون افتادم لامصب بوش تو کل کلاس میپیچه ما هم یه بار یک خاطره ی مشابه ای داشتیم
یادش به خیر
مرسی که باعث یاداوری این خاطره شدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد